دخترعزیزم مهدیسدخترعزیزم مهدیس، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
مهرسانازممهرسانازم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

ماه وخورشید مامان وبابا

گوش مهرسارو سوراخ کردیم هورا

سلام نازنازیهای مامان زیاد وقت ندارم امروز یه عالمه کار ریخت سرم فقط اومدم براتون بنویسم که دیشب باباباحامد رفتیم برا دوتاتون گوشواره یه مدل خریدیم تازه گوش مهرسا جیگرهم سوراخ کردیم وای که چقدر عشق من گریه کردی تازه من که داخل داروخانه نیومدم باباحامد خودش بردت داخل آخه من اعصابم نمیکشید ولی بعد که اومدی اروم شدی باخوردن ..................... مبارکتون باشه عزیزهای دلم دوستون دارم یه عالمه   الانم یه چند تا عکس بزارم از شما گگوگولیهای خودم گوشواره های مهرساکه  بعد 1ماه باید بندازم لختی مهرسا خانم باگوشواره های نازنازیش ...
30 ارديبهشت 1392

اردیبهشت داره یواش یواش تموم میشه

سلام گل دخترهام اومدم براتون بنویسم اردبهشت ماه هم داره یواش یواش تموم میشه مهرسا خانم شما هم از زدن واکسنت یه روز گذشت خدا روشکر خیلی اذیت نشدی مهدیس گلم شما هم باید ببرم برا زدن واکسن ورود به مدرسه شاید تواین هفته ببرمت خدا به دادمون برسه از دست تو اخه شما خیلی جیغ جیغ میکنی سر هرچیزی اسمت رو گذاشتم ملکه گریه   الانم اومدم براتون بنویسم زود برم گفتم این چند وقت نمیشه بیام آخه این هفته روز پدر هست میخوام با شما دوتا بعدازظهرها بریم بیرون ببینیم چیزی برا باباحامد که مناسبش باشه پیدا میکنم  انشالا همیشه روزهامون شاد باشه مامان وبابا عاشقتونن ...
29 ارديبهشت 1392

پایان 4 ماهگی مهرسا نازنازی

سلام گل دخترهام امروز مهرسا خانم 4ماهت تموم شد عزیز دلم چقدر داری بزرگ میشی فردا هم باید ببریم برا تزریق واکسن خدا کنه زیاد اذیت نشی مهرسا عزیزم خیلی امروز اعصابم داغونه اصلا حوصله ندارم زیاد برات بنویسم ولی چه میشه کرد بهتون قول دادم تمام لحظه های خوب بیام براتون بنویسم  میدونی عزیزم از صبح تا الان که چشمات سرماخورده مجبور بودی یه سره کلاه سرت باشه یه چند روزی هم است یه اتفاق بد افتاده تازه متوجه شدم میخوام فردا ببرمت دکتر تا برات شاید ازمایش بده شایدم نده  انشالا که چیزی نباشه  راستی ناز نازی مامان از امروز میشینی داخل روئروئک یه خرده سخته  برات ولی وقتی آبجی مهدیس راهت میبره کلی ذوق میکنی تازه چند عکس ه...
28 ارديبهشت 1392

مهرسا جونم داری بزرگ میشی

سلام به نازنازهای خودم مهدیس  جونمالان که اومدم براتون بنویسم شما خونه نیستی از دیشب رفتی خونه باباجون اینها اخه دوست داشتی یه شب پیش افسانه و نی نی عمه مرضیه بخوابی منم دیدم امروز تعطیل هستی وکاری نداری گذاشتم اونجا بمونی اخ که چقدر ذوق کردی وقتی اومدم لباسهات رو بدم  الانم مهرسا نازنازی خوابی تا بیدار نشدی اومدم بنویسم برات از کارهای جدیدت یه 2روزی میشه کاملا دور خودت میچرخی تازه کلمه های جدیدی هم یاد گرفتی میگی مثلا: من یا اجی مهدیس رو که میبنی میگی :اقوه. بابا حامد که میبنی میگی :آآآ یا وقتی میخوای بلغلت کنیم  راه ببریمت میگی :اومه. تازه دستات هم تکون میدی که یعنی من بازی میخوام این حرکتت بیشتر برا ابجی مهدیس ...
24 ارديبهشت 1392

تقدیم به دخترهام اخه خیلی دلم گرفته

فرزندان عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتید، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باشید و درکم کنید یادتان  بیاورید وقتی کوچک بودید مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنتان مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایتان تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکنید وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من نگاه نکنید  وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بدید  و عصبانی نشو ید وقتی پاهایم توان راه رفتن ندار...
23 ارديبهشت 1392

خاطره هاتون

سلام سلام به گل دخترهام شرمنده شما دوتا نازنازی هستم نتونستم بیام یه چندروزی براتون بنویسم اخه عزیزهای دلم خیلی سرمون شلوغه از اون هفته تا امروز کلی اتفاق افتاد سه شنبه که تا ظهر خونه بودیم بعد رفتیم خونه باباجون اینها عمه انیسه رفت بود برا خرید سیسمونی اش اخه نی نی اش 3ماه دیگه به دنیا میاد شب اونجا بودیم روز چهارشنبه هم رفتیم برا تشکیل پرونده شمامهرسا خانم خانه بهداشت از اون طرف برا کارهای ثبت نام مهدیس گلم ولی مدیر  مدرسه گفت باید روز 18 خردادمراجعه کنید ماهم با کلی خستگی رفتیم خونه مامانی غزل خاله الهه هم اونجا بود مهدیس با دیدن غزل کلی خوشحال شدی بعد ناهار حدود ساعت 2ونیم شوهر عمه مرضیه به بابا حامد زنگ زد گفت عمه مرضیه داره نی...
22 ارديبهشت 1392

عکسهای مهرسا ناز نازی در آشپزخانه

سلام گل دخترهام یه سری عکس از مهرسا ناز نازی گرفتم امروز ظهر زمانی که بابا حامد موقع ناهار داشت باهات بازی میکرد نشوندت روی کابینت ماهم کلی ذوق که نشستی ازت عکس گرفتیم میزارم تا کلی نمکهات معلوم بشه عشق من وبابا وابجی   نوع نگاهت من رو کشته خندهات رو قربون چی داداش ...
16 ارديبهشت 1392